رنجِ دانستن
نویسنده: علی اسدیان
زمان مطالعه:7 دقیقه

رنجِ دانستن
علی اسدیان
رنجِ دانستن
نویسنده: علی اسدیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
در روزگارانی که نشانههای دشواری در هر گوشه از زندگی پدیدار میشود، پرسش از چگونگی زیستن، نه یک دغدغهی فلسفی انتزاعی، بلکه ضرورتی درونی است. انسان در برابر بحرانهای بیرونی، اغلب به جستوجوی پناهی در درون خویش برمیخیزد؛ اما این بازگشت درونی، گاه بهجای آرامش، او را به ورطهای از تردید و خودآزاری میکشاند. فئودور داستایفسکی در یادداشتهای زیرزمینی چهرهای از این انسان را ترسیم میکند: فردی که در برابر جهان و نظم حاکم، پناه به خلوت خود میبرد، اما در همان خلوت، اسیر خویش میشود. او انسانی است که نمیتواند با جهان سازگار شود، زیرا بیش از آن میاندیشد که بتواند به سادگی زیست کند.
قهرمان داستایفسکی در زیرزمین خویش نه از فقر یا بیعدالتی، بلکه از آگاهی رنج میبرد. در نخستین سطرهای اثر، خود را انسانی بیمار و بدطینت معرفی میکند و از همان آغاز، میان خود و جهان فاصله میسازد. او میگوید: آگاهی، بیماری است. این جمله، بنیاد فلسفی تمام اثر را شکل میدهد. در منطق انسان زیرزمینی، هرچه آگاهی بیشتر شود، توان زیستن کمتر میگردد. این تضاد میان دانستن و زیستن، سرآغاز همهی بحرانهای اوست. در جهانی که عقل و آگاهی به ارزش مطلق بدل شده، داستایفسکی هشدار میدهد که همین آگاهی میتواند سرچشمهی فلج روحی و اخلاقی شود.
زیرزمین، استعارهای است از این پناهگاهِ ناامن. جایی است میان واقعیت و خیال، میان تفکر و انزوا. انسان زیرزمینی به آن پناه برده تا از خشونت جهان بگریزد، اما همانجا بهتدریج در تنهایی خود فرو میرود. داستایفسکی در این تصویر، چهرهی انسان مدرن را پیشبینی میکند؛ انسانی که از جامعهی خود گریزان است و از پیوستن به جمع ناتوان. او نه میتواند در جهان باشد و نه میتواند از آن جدا شود. در این برزخ، زندگی به گفتوگویی بیپایان با خویش بدل میشود؛ گفتوگویی که هیچ پاسخی در پی ندارد.
نکتهی مهم در این اثر آن است که انسان زیرزمینی در انزوا نیز آرام ندارد. او به همان اندازه که از جهان بیزار است، به حضور در آن تمایل دارد. هر حرکتش ترکیبی از میل و انکار است. وقتی در مجلسی تحقیر میشود، از خشم لبریز میشود، اما در عین حال از این تحقیر نوعی لذتِ تلخ میبرد. رنج برای او به شکلی از اثبات وجود تبدیل شده است. داستایفسکی با این شیوه، رابطهی پیچیدهی انسان با رنج را آشکار میکند؛ رنجی که دیگر دشمن زندگی نیست، بلکه تنها نشانهی باقیمانده از زندهبودن است.
در یادداشتهای زیرزمینی اراده و آگاهی در تضادند. انسان زیرزمینی هر بار که میخواهد دست به کنش بزند، ذهنش پیشاپیش همهی احتمالات را محاسبه میکند و نتیجه را بیمعنا مییابد. او به این نتیجه میرسد که هر اقدام عملی، بهناچار تابع ضرورت است و در نتیجه از آزادی تهی است. پس میماند و تماشای خود در آینهی بیعملی. در جایی میگوید: «من بیش از اندازه میاندیشم، و از همین رو هیچ کاری نمیکنم.» این جمله را میتوان شعار پنهان انسان آگاه در دنیای مدرن دانست؛ انسانی که فهمیدن برایش به باری سنگینتر از زیستن بدل شده است.
اما زیرزمین تنها جایگاه انزوا نیست، بلکه میدان آزمون اخلاق نیز هست. قهرمان داستایفسکی در گفتوگو با خود، بهتدریج همهی ارزشهای اخلاقی را زیر سؤال میبرد. او به دروغ و تحقیر دیگران پناه میبرد، تنها برای آنکه احساس کند هنوز میتواند بر جهان تأثیری بگذارد. در رفتار او نشانی از شرارتِ هدفمند دیده نمیشود؛ بلکه نوعی نیاز بیمارگونه به اثبات خویشتن است. او میخواهد آزاد باشد، اما نمیداند آزادی چیست. در واقع، داستایفسکی در این اثر نشان میدهد که انسان، زمانی که از ایمان و عشق و معنا تهی میشود، آزادی را نیز به ضد خود تبدیل میکند.
در دل این بحران، داستایفسکی نوعی حقیقت تلخ را آشکار میکند: انسان برای زیستن در جهان نیازمند نوعی سادگی است، اما آگاهی، این سادگی را نابود میکند. هرچه انسان بیشتر دربارهی جهان میداند، کمتر میتواند با آن سازگار شود. این اندیشه، ما را به فهم تازهای از سختی میرساند؛ سختی بهمنزلهی وضعیتی درونی، نه صرفاً بیرونی. در جهان پرآشوب بیرون، انسان شاید بتواند با ابزار عقل و نظم اجتماعی کنار بیاید، اما با طوفان درونی ناشی از تردید، آگاهی و تنهایی چه میتواند کرد؟
در لحظاتی از اثر، انسان زیرزمینی بهگونهای سخن میگوید که گویی پیشاپیش تمام سرنوشت بشر را دیده است. او به انسانهایی اشاره میکند که در آینده در پی ساختن جامعهای عقلانی و بیتناقضاند؛ جهانی که در آن، همهچیز بر اساس محاسبه و علم تنظیم شده باشد. اما همین آیندهی فرضی را کابوس مینامد، زیرا باور دارد که انسان در چنین نظمی، از جوهر آزاد خود تهی میشود.
این پیشبینیِ داستایفسکی، درخشانترین جنبهی فلسفی اثر اوست. او هشدار میدهد که جهان عقلانیِ کامل، جهانی است که در آن انسان دیگر نیازی به انتخاب ندارد و در نتیجه، معنای زندگی نیز از میان میرود.
شخصیت زیرزمینی بهگونهای زندگی میکند که گویی میان قرن نوزدهم و قرن بیستویکم پل میزند. او نمونهی اولیهی انسانی است که بعدها در آثار کامو، سارتر و دیگر متفکران اگزیستانسیالیست ظاهر میشود؛ انسانی که در جهانی بیمعنا، تنها راه نجاتش را در آگاهی از پوچی میبیند. اما برخلاف کامو، که از شورِ زیستن در دل پوچی سخن میگوید، داستایفسکی در این اثر، امکان رستگاری را در خودآگاهیِ صرف نمیبیند. او معتقد است که آگاهی بدون عشق، تنها به خودویرانگری میانجامد.
انسان زیرزمینی، در لحظههایی کوتاه، نشانههایی از میل به رهایی را بروز میدهد. دیدار او با دختر فاحشهای به نام لیزا، فرصتی است برای تجربهی نوعی انسانیت ناب؛ اما همانجا نیز شکست میخورد. او نمیتواند مهربانی را بپذیرد، چون مهربانی را نشانهی ضعف میبیند. داستایفسکی از خلال این شکست کوچک، بزرگترین حقیقت اثر خود را آشکار میکند: ناتوانی انسانِ منزوی در برقراری پیوند با دیگری. زیرزمین تا زمانی پابرجاست که انسان از ارتباط صادقانه با دیگران محروم است.
با نگاهی از منظر امروز، میتوان دید که زیرزمین داستایفسکی دیگر فقط مکان تخیل نیست، بلکه به شکلی استعاری در زندگی معاصر تکرار شده است. انسان امروز، در جهان شبکههای مجازی و انبوه اطلاعات، بیش از هر زمان دیگر با انزوا و خودآگاهی افراطی روبهروست. او نیز همچون انسان زیرزمینی، از کثرت دانستن رنج میبرد. آگاهی از بحرانهای جهانی، از رنجهای دور و نزدیک، و از بیعدالتیهایی که در برابرشان ناتوان است، او را به نوعی بیعملی فرو میبرد. این همان فلجِ آگاهی است که داستایفسکی بیش از یک قرن پیش پیشبینی کرده بود.
با اینهمه، در ژرفای تلخی یادداشتهای زیرزمینی نوعی امید پنهان وجود دارد؛ امید به گفتن، به نوشتن، به امکان بیان خویشتن. خودِ عمل نوشتن یادداشتها، هرچند آکنده از نفرت و سردرگمی است، نشان میدهد که هنوز میلی به معنا وجود دارد. شاید این تنها راه رهایی از زیرزمین باشد: تبدیل تردید و رنج به گفتوگو، حتی اگر گفتوگویی با خود باشد.
داستایفسکی با خلق این چهرهی پیچیده، نشان میدهد که سختیِ زیستن نه در نبود امکانات، بلکه در از میان رفتن معناست. انسان زمانی در تنگنا قرار میگیرد که نمیداند چرا باید ادامه دهد. زیرزمین، در حقیقت، مکانی است که در آن انسان به خود بازمیگردد تا از نو به این پرسش پاسخ دهد. هرچند پاسخ قهرمان داستایفسکی منفی است، اما خودِ طرح پرسش، نشانهی زنده بودن است.
از همینرو، یادداشتهای زیرزمینی نه تصویری از تسلیم، بلکه نوعی بازاندیشی در چیستی انسان است. داستایفسکی با جسارتی کمنظیر، انسان را از پشت نقابهای تمدن، اخلاق و عقلانیت بیرون میکشد و او را در برابر خود قرار میدهد. او نشان میدهد که در دل هر انسان، زیرزمینی نهفته است؛ جایی تاریک که در آن، صداهای تردید و میل، نفرت و عشق، همزمان شنیده میشوند. شناخت این زیرزمین، شاید نخستین گام برای خروج از آن باشد.
در پایان، میتوان گفت که داستایفسکی با طرح چهرهی انسان زیرزمینی، چالشی بنیادین را پیش روی ما میگذارد: آیا میتوان در جهانی پر از تضاد و بحران، همچنان معنایی برای زیستن یافت؟ پاسخ او قطعی نیست، اما خودِ جستوجو را بهمثابه شکلی از زیستن پیشنهاد میکند. در جهانی که آگاهی، هم سرچشمهی رنج و هم نشانهی انسانیت است، شاید تنها راه، زیستن با آگاهی از این دوگانگی باشد. و درست در همین نقطه است که نوشتار داستایفسکی از مرز ادبیات فراتر میرود و به نوعی تأمل فلسفی بدل میشود؛ تأملی دربارهی انسان، که در هر زمان و در هر شرایطی، میان امید و نومیدی، در پی معنای خود است.

علی اسدیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
